پارسا شو تا شوي بر هر مرادي پادشا
پادشا بر كامهاي دل كه باشد؟ پارسا
كارزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا
پارسا شو تا بباشي پادشا بر آرزو
جان و دل بايدت داد اين پادشا را باژ و سا
پادشا گشت آرزو بر تو ز بيباكي تو
تو رها كن ديو را تا زو بباشي خود رها
آز ديو توست چندين چون رها جوئي ز ديو؟
ديو را نادان نبيند من نمودم مر تو را
ديو را پيغمبران ديدند و راندندش ز پيش
چو نهي، چون خود كني عصيان، بهانه بر قضا؟
خويشتن را چون فريبي؟ چون نپرهيزي ز بد؟
ور يكي نيكي كني زان مر تورا بايد ثنا؟
چونكه گر تو بد كني زان ديو را باشد گناه
از خرد بر خويشتن لعنت چرا داري روا؟
چون نينديشي كه ميبر خويشتن لعنت كني؟
جز به لفظ تو نگيرد نيز مر كس را جفا
جز به دست تو نگيرد ملك كس ديو، اي شگفت
ور نباشي تو نباشد ديو چيزي سوي ما
دست و قولت دست و قول ديو باشد زين قياس
كز طمع هرگز نيايد جز همه درد و بلا
چند گردي گرد اين و آن به طمع جاه و مال
بي گمان روزي فرو كوبد سر موش آسيا
گرچه موش از آسيا بسيار يابد فايده
ننگري كاين روز و شب جويد همي از تو چرا؟
اي چراي گور، گرد دشت روز و شب چرا
اين چرا جستن ز يكديگر چرا بايد، چرا؟
چون چرا جوئي از انك از تو چرا جويد همي؟
باز بيدانش گيا را خاك و آب آمد غذا
مر ستوران را غذا اندر گيا بينم همي
نيست باقي بر حقيقت نه ستور و نه گيا
چون بقاي هر دو را علت نيامد جز غذا
مردگان چونند يارب زندگي را كيميا!؟
خاك و آب مرده آمد كيمياي زندگي
خاك را خورشيد صورت گشتن اين رنگين ردا؟
چند پوشاند زگاه صبح تا هنگام شام
گرچه نور آمد به سوي عام نامش يا ضيا
اين رداي خاك و آب آمد سوي مرد خرد
اين همه بوي و مزهي بسيار با خاك آشنا
اي برادر، جز به زير اين ردا اندر نشد
داس اين كشت، اي برادر، همچنين باشد سزا
كشت زار ايزد است اين خلق و داس اوست مرگ
هر كه كارد بدرود، پس چون كني چندين مرا؟
اوت كشت و اوت خواهد هم درودن بيگمان
كاين جهان را كرد ماننده به كرد گندنا
كردمت پيدا كه بس خوب است تا قول آن حكيم
وين نباشد جز خطا، وز مست نايد جز خطا
مست گشتي، زان خطا داني صوابي را همي
خويشتن را سغبه گشتي تكيه كردي بر هوا
بر مراد خويشتن گوئي همي در دين سخن
در دبستان است امت ز ابتدا تا انتها
دين دبستان است و امت كودكان نزد رسول
جز كه خواري چيز نايد ز اوستاد و جز قفا
گر سرودي بر مراد خود بگويد كودكي
آن دبيرستان كلي را جز اين جزوي گوا
حجتي بپذير و برهاني ز من زيرا كه نيست
يا شهادت را چرا بنياد كردهستند لا؟
مادر فرقان چو داني تو كه هفت آيت چراست؟
از چه معني چون دو زن كردهاست مردي را بها؟
بر قياس خويش داني هيچ كايزد در كتاب
هر دو را كشتن چو يكديگر چرا آمد جزا؟
ور زني كردن چو كشتن نيست از روي قياس
زانكه مردم بود همچون تو رسول مصطفا
وز قياس تو رسول مصطفائي نيز تو
پر دارد نيز ماهي، چون نپرد در هوا؟
وز قياس تو چو با پرند پرنده همه
قيمتي باشد به علم تو چو ديبا بوريا!
وز قياست بوريا، گر همچو ديبا بافته است،
كردمي ظاهر ز عيبت گر مرا كردي كرا
بيش ازين، اي فتنه گشته بر قياس و راي خويش،
عامه گويد «نيستي آگه ز نرخ لوبيا»
نيستي آگه چه گويم مر تو را من؟ جز همانك
كاه بربائي همي از دين به سان كهربا
كهرباي دين شده ستي، دانه را رد كردهاي
درد عصيان را جز از طاعت نيابد كس دوا
مبتلاي درد عصباني به طاعت باز گرد
مرهمي بايد نهادن بر سرش نرم از وفا
گر تو را بايد كه مجروح جفا بهتر شود
كز هوا چيزي نژاد و هم نزايد جز عنا
راست گوي و راه جوي و از هوا پرهيز كن
چون نينديشي كه اين رفتن بر اين سان تا كجا؟
گر برانديشي بريدهستي رهي دور و دراز
مر غريبان را همي جامه به درد بي عصا
بي عصا رفتن نيابد چون همي بيني كه سگ
آن سگان مست گشته روز حرب كربلا
پاره كردهستند جامهي دين بر تو بر، لاجرم
روز محشر سوي آن ميمون و بيهمتا نيا
آن سگان كز خون فرزندانش ميجويند جاه
تا نشوئي تن به آب دوستيي اهل عبا
آن سگان كهت جان نگردد بيعوار از عيبشان
نشنود گوشت ز رضوان جز سلام و مرحبا
چون به حب آل زهرا روي شستي روز حشر
كز عطاي پند برتر نيست در دنيا عطا
اي شده مدهوش و بيهش، پند حجت گوش دار
گاه با باد شمال و گاه با باد صبا
بر طريق راست رو، چون نال گردنده مباش
من ندارم از كسي در دل نه خوف و نه رجا
جز به خشنودي و خشم ايزد و پيغمبرش
تا قيامت مر سعادت را نبيند كس جزا
خوب ديبائي طرازيدم حكيمان را كزو
سوده كردي شرم و خجلت مر كسائي را كسا
گر به خواب اندر كسائي ديدي اين ديباي من