معرفی وبلاگ
سلام ،‌ خوش آمديد . در اين وبلاگ موضوعات زير مطرح مي شوند : اطلاعات ايران شناسي (معرفي شهرهاي ايران به تفكيك هر استان) - تاريخ ايران - ادبيات ايران زمين - جغرافياي ايران - گالري تصاوير و ... منابع وبلاگ => نرم افزار مرز پر گهر - سايت هاي : نماي ايران ، كتاب اول ، ساجد ، سازمان ميراث فرهنگي استان اصفهان ، پارست ، مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران ، گنجور دات نت
لينك دوستان
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1486295
تعداد نوشته ها : 1100
تعداد نظرات : 27
Rss
طراح قالب

موسسه تبيان - ايران شناسي

Translate
لينك دوستان تبياني
پيج رنك
از بوي و مزه چون شكر و عنبر سارا
آن چيست يكي دختر دوشيزه‌ي زيبا
 
هر چند تو با كارد بوي آن تن تنها
زو بوسه بيابي اگر او را بزني كارد
 
مانند دو كاسه كه بود پر ترحلوا
چون كارد زديش آنگه پيش تو بيفتد
 
دسته ها :
پيمود بسي روزگار برما
اي پير، نگه كن كه چرخ برنا
 
معروف به امروز و دي و فردا
پيمانه‌ي اين چرخ را سه نام است
 
زين هر سه جز امروز نيست پيدا
فردات نيامد، و دي كجا شد؟
 
بالا نشناسد كسي ز پهنا
درياست يكي روزگار كان را
 
آغاز زمان تو نيست و مبدا
انجام زمان تو، اي برادر،
 
بيهوده چه گوئي سخن به صفرا؟
امروز يكي نيست صد هزار است
 
من پير چرا بودمي تو برنا؟
امروز دو تن گر نه هم دو بودي
 
ناسوده و نامانده چرخ گردا
ما مانده شده ستيم و گشته سوده
 
اي پور، در اين زير ژرف دريا
برسايش ما را ز جنبش آمد،
 
هر چند كه كمترش بود اجزا
جنبنده فلك نيز هم بسايد
 
گرچه تو نديديش ديد دانا
از سايش سرمه بسود هاون
 
زين سان كه به جنبش بسود ما را
ساينده‌ي چيزي همان بسايد
 
هرگز نشود سوده چيز تنها
يكتاست تو را جان و جسمت اجزا
 
يكتا و نهان است سوي غوغا
يكتا و نهان جان توست و، ايزد
 
يكتا نشود هرگز آشكارا
يكتاست تو را جان ازان نهان است
 
اي پير، چه روي است جز مدارا؟
با عامه كه جان را خداي گويد
 
افعال نيايد ز جان تنها
پيدا ز ره فعل گشت جانت
 
كز علم و عمل برشوي به جوزا؟
تنها نه‌اي امروز چون نكوشي
 
از تو نه تولا و نه تبرا
آنگه كه مجرد شوي نيايد
 
تا شهره بباشي به دين و دنيا
بنگر كه بهين كار چيست آن كن
 
حلاج نبافد هگرز ديبا
كه كرد بهين كار جز بهين كس؟
 
بي بوي نه مشك است مشك سارا
بي‌كار نه جان است جان، ازيرا
 
اين را به جهان در بسي است همتا
تخم همه نيك و بد است جانت
 
چون خار كه رويد ز تخم خرما
كردار بد از جان تو چنان است
 
اي شهره و دانا درخت گويا
تو خار تواني كه بر نياري،
 
كه شنود چنين بار و برگ زيبا
گفتار تو بار است و كاربرگ است
 
شاخ تو برآرد سر از ثريا
گر تخم تو آب خرد بيابد
 
برگت خبر آرد ز روي حورا
برات خبر آرد از آب حيوان
 
گمراه ز سرماي جهل و گرما
در زير برو برگ تو گريزد
 
يكرويه رفيقان شوندت اعدا
چون خار تو خرما شد، اي برادر
 
بر گنبد خضرا شود ز غبرا
چون آب جدا شد ز خاك تيره
 
وز بي‌هنري ماند بيد رسوا
تاك رز از انگور شد گرامي
 
از بي‌هنريشان كند معادا
با آهو و نخچير كوه مردم
 
از بس هنر آمد به كوه و صحرا
بر مركب شاهان نامور يوز
 
بر مركب مير است طور سينا
پيغمبر مير است بور او را
 
گر چشم جهان بينت هست بينا
اندر مثل من نكو نگه كن
 
با عقل سخن بي هشي و شيدا
گرچه تو ز پيغمبري و چون تو
 
ايدون به سوي خاص و عام والا
از طاعت مير است يوز وحشي
 
تا سرت برآيد به چرخ خضرا
مير تو خداي است طاعتش دار
 
پيغمبر ما از زمين بطحا
از طاعت بر شد به قاب قوسين
 
آن شهره مكان را نشد مهيا
آنجاش نخواندند تا به دانش
 
بر خيره مكن برتري تمنا
بر پايه علمي برآي خوش خوش
 
طاعت نبود بر گزاف و عمدا
آن را كه نداني چه طاعت آري؟
 
آن را كه ندارد وزير و همتا؟
نشناخته مر خلق را چه جوئي
 
مولاست همه خلق و اوست مولا
گوئي كه خداي است فرد و رحمان
 
گر ويژه نه‌اي تو مگر به اسما؟
اين كيست كه تو نامهاش گفتي،
 
كه‌ت مغز پر است از بخار صهبا
جز نام نداني ازو تو زيرا
 
فصلي است نوشته همه معما
بر صورتت از دست خط يزدان
 
از چاه سقر زي بهشت ماوا
آن خط بياموز تا برآئي
 
خط را نشود پاك جانت جويا
تا راه دبستان خط نداني
 
آنگاه شود دلت ناشكيبا
برجستن علم و قران و طاعت
 
هرچند درو بنگري به سودا
هرگز نرسد فهم تو در اين خط
 
امروز بنمايش مفاجا
امي نتواند خط ورا خواند
 
در بلخ مجويش نه در بخارا
اينجاست به يمگان تو را دبستان
 
صدبار فزونتر ز گنج دارا
گنجي است خداوند را به يمگان
 
جان كرده منقا و دل مصفا
بر گنج نشسته است گرد حجت
 
بر گوهر گويا و زر بويا
در جيست ضميرش نه بل كه گنج است
 
دسته ها :
برزند از مشرق تيغ آفتاب
گاه سحر بود، كنون سخت زود
 
سهل شود شيعت حق را صعاب
تازه شود صورت دين را، جبين
 
نرم شود بي‌خردان را رقاب
زير ركاب و علم فاطمي
 
زير بر دشمن جاهل خضاب
خاك خراسان شود از خون دل
 
محتسب او بكند احتساب
بر سر جهال به امر خداي
 
كور كند چشم خطا را صواب
كر شود باطل از آواز حق
 
اي متغافل ز تن خود حساب؟
چونكه نخواهي سپس شست سال
 
مركب رهوار به سيمين ركاب
صيد زمانه شدي و دام توست
 
تشنه بتازي به اميد سراب؟
چند در اين باديه‌ي خشك و زشت
 
چيست به دست تو جز از باد ناب؟
دنيا خود جست و نجستي تو دين
 
گرت بپرسند چه داري جواب؟
گر نبود پرسش رستي، وليك
 
ره ز بيابان به سوي شهر تاب
گرت خوش آيد سخن من كنون
 
مسكن مسكين و مب مثاب
شهر علوم آنكه در او علي است
 
بي‌بر و بي‌آب و خراب و يباب
هر چه جز از شهر، بيابان شمر
 
تا نفريبدت ز غولان خطاب
روي به شهر آر كه اين است روي
 
بي‌شك ازو روي بتابد عذاب
هر كه نتابد ز علي روي خويش
 
باد تراب قدم، اي بوتراب
جان و تن حجت تو مر تورا
 
گرد عبير است و لعابم گلاب
از شرف مدح تو در كام من
 
علت خوابي و تو را نيست خواب
اي شب تازان چو ز هجران طناب
 
هست در آرام تو خود در شتاب
مكر تو صعب است كه مردم ز تو
 
چرخ سر خويش به در خوشاب
هرگز ناراست جز از بهر تو
 
دختركان تو همه خوب و شاب
تو چو يكي زنگي ناخوب و پير
 
هست شگفتي چو ثواب از عقاب
زادن ايشان ز تو، اي گنده‌پير،
 
دختركان رويكها از حجاب
تا تو نيائي ننمايند هيچ
 
ايشان را نيست نقابت نقاب
روي زمين را تو نقابي وليك
 
قبه‌ي بي‌روزن و باب، اي غراب؟
چند گريزي ز حواصل در اين
 
زانكه ز مردم تو ربائي شباب
در تو همي پيري نايد پديد
 
شرم‌گن از روي تو به شرم و آب؟
آب نه‌اي، چونكه بشويد همي
 
چند به گنجشك گرفتي عقاب!
چند به سوزن بشكستي تبر!
 
تاش بخوردي به فراق رباب؟
چند چو رعد از تو بناليد دعد
 
از رمه‌ي گرسنه ميشان ذئاب؟
چند كه از بيم تو بگريختند
 
شمشير از صبح و سنان از شهاب
شاه حبش چون تو بود گر كند
 
بر كفشان قحف و ميان شان قحاب
چند گذشته‌ستي بر جاهلان
 
در تو دعا را بگشايند باب
حرمت تو سخت بزرگ است ازانك
 
سوره‌ي والليل بخوان از كتاب
اي كه نداني تو همي قدر شب
 
برخوان آن سوره و معني بياب
قدر شب اندر شب قدر است و بس
 
ظلمت از جهل و ز عصيان سحاب
همچو شب دنيا دين را شب است
 
عدل نهان گشته و فاش اضطراب
خلق نبيني همه خفته ز علم
 
بلكه ذئابند به زير ثياب
اينكه تو بيني نه همه مردمند
 
چنگ چو نشپيل و چو شمشير ناب
كرده ز بهر ستم و جور و جنگ
 
منبر ويران و مساجد خراب
خانه‌ي خمار چو قصر مشيد
 
مقري بي‌مايه و الحانش غاب
مطرب قارون شده بر راه تو
 
نيم شبان محتسب اندر شراب
حاكم در خلوت خوبان به روز
 
وين بخورد ز اشتر صالح كباب
خون حسين آن بچشد در صبوح
 
عرضه كند بر تو عقاب و ثواب
غره مشو گر چه به آواز نرم
 
با گلوش تاب ندارد رباب
چون بخورد ساتگني هفت هشت
 
نيم‌شبان بانگ و فغان كلاب
اين شب دين است، نباشد شگفت
 
دسته ها :
سپس او تو چون دوي به شتاب؟
به چه ماند جهان مگر به سراب
 
همه خرد و بزرگ و كودك و شاب؟
چون شدستند خلق غره بدو
 
اندر اين خيمه‌ي چهار طناب
زانكه مدهوش گشته‌اند همه
 
جملگي خاك و باد و آتش و آب
گر نديدي طناب هاش، ببين
 
چند گردي به سايه و مهتاب؟
بر مثال يكي پليته شدي
 
آن سرسبز و تازه همچو سداب
از چه شد همچو ريسمان كهن
 
از دهان تو درهاي خوشاب
خوش خوش اين گنده پير بيرون كرد
 
كرد خوش خوش به زر ناب خضاب
وان نقاب عقيق رنگ تو را
 
غزل دعد بر صفات رباب
چند گفتي و بر رباب زدي
 
زرد و نالان شدي چو رود رباب
بس كن از قصه‌ي رباب كنونك
 
طمع و حرص و خوي بد چو كلاب
چون بيني كه مي بدرندت
 
بر اميد شراب و آب سراب
پس خويشت كشيد پنجه سال
 
كه بداني سراب را ز شراب
گر نه‌اي مست وقت آن آمد
 
مال و ملك و تن درست و شباب
همه بگذشت بر تو پاك چو باد
 
بر بناگوش‌هات پر غراب
وين ستمگر جهان به شير بشست
 
كه به شب گنج بيند اندر خواب
ماندي اكنون خجل، چو آن مفلس
 
خويشتن را بجوي و اندرياب
چشمت از خواب بيهشي بگشاي
 
كه به پرواز بر شده‌است عقاب
سپس دين درون شو اي خرگوش
 
زين سيه چاه ژرفت اين دولاب
هر زمان بركشد به بام بلند
 
با تن خويش كرد جنگ و عتاب
آنگهيت اي پسر ندارد سود
 
زان تواني درست داد جواب
همه آن كن كه گر بپرسندت
 
از ره طاعت خداي متاب
گر بترسي ز تافته دوزخ
 
خلق را پاك بازگشت و متاب
سوي او تاب كز گناه بدوست
 
پاك بستر به دين خالص ناب
گنه ناب را ز نامه‌ي خويش
 
دل نگه‌دار و چون تنور متاب
ز آتش حرص و آز و هيزم مكر
 
كرد بايدت روي خويش كباب
ز آتش آز برفروخته‌ي خويش
 
در مپيماي خاك و خس به خراب
نيك بنگر به روزنامه‌ي خويش
 
گر مقري به روز حشر و حساب
با تن خود حساب خويش بكن
 
مفروش اي پسر حلال و صواب
به حرام و خطا چو نادانان
 
كه بگيرد تو را عقاب عقاب
مرغ درويش بي‌گناه مگير
 
تنت آباد و دل خراب و يباب
اي سپرده عنان دل به خطا
 
با تو اندر كتاب خويش خطاب؟
بر خطاها مگر خداي نكرد
 
نسبتي داري از كلاب و ذئاب
همچو گرگان ربودنت پيشه است
 
گرچه پوشيده‌اي جسد به ثياب
خوي گرگان همي كني پيدا
 
كي به دست آيدت بهشت و ثواب
در ثياب ربوده از درويش
 
كه به دست چپت دهند كتاب
كارهاي چپ به بلايه مكن
 
بچه سنجاب زايد از سنجاب
تخم اگر جو بود جو آرد بر
 
چون نمائي مرا عنا و عذاب
خود نبيني مگر عذاب و عنا
 
كه بريده شود درو انساب؟
چون از آن روز برنينديشي
 
قطره نايد مگر بلا ز سحاب
واندرو بر گناه‌كار، به عدل
 
در حصار مسبب الاسباب؟
چونكه از خيل ديو نگريزي
 
تا نگيردت ديو زير ركاب
بر پي اسپ جبرئيل برو
 
سر به مغرب برون كند زحجاب
بس نمانده‌است كافتاب خداي
 
خويشتن را حذر كن و مشتاب
تو زغوغاي عامه يك چندي
 
كه بخفته است مار در محراب
سپس يار بد نماز مكن
 
زير نعلين بوتراب، تراب
كه شود سخت زود ديو لعين
 
خوش همي رو به روشني مهتاب
بر ره دين حق پيش از صبح
 
چو شوي تشنه با جلاب گلاب
اندر اين ره ز شعر حجت جوي
 
خاطر او فرو كشيد نقاب
نو عروسي است اين كه از رويش
 
دسته ها :
مر تو را خوانده و خود روي نهاده به نشيب
اي روا كرده فريبنده جهان بر تو فريب،
 
گر مقري به خداي و به رسول و به كتيب
اين جهان را بجز از بادي و خوابي مشمر
 
تا نيايدش از اين ديو فريبنده نهيب
بر دل از زهد يكي نادره تعويذ نويس
 
رهگذارت به حساب است نگه‌دار حسيب
بهره‌ي خويشتن از عمر فرامشت مكن
 
جهد آن كن كه مگر پاك كني دامن و جيب
دامن و جيب مكن جهد كه زربفت كني
 
مرد را نيست جز از علم و خرد زيور و زيب
زيور و زيب زنان است حرير و زر و سيم
 
تا تو مر علم و خرد را نكني زين و ركيب؟
كي شوي عز و شرف بر سر تو افسر و تاج
 
گر همي خنده و افسوس نخواهي مفريب
خويشتن را به زه بهمان واحسنت فلان
 
كودكي كو نكشد مالش استاد و اديب
خجلت و عيب تن خويش غم جهل كشد
 
جاهل از پند حكيمان رمد و كره ز شيب
پند بپذير و چو كره‌ي رمكي سخت مرم
 
پند را باز نداني ز لباسات و فريب
سخن آموز كه تا پند نگيري ز سخن
 
نه سپيدار تو را بار بهي آرد و سيب
نه غليواج تو را صيد تذرو آرد و كبگ
 
چوب بر مغز مخر، جامه‌ي پر كيس و وريب
سر بتاب از حسد و گفته‌ي پر مكر و دروغ
 
درو باش از سخن بيهده‌ش، آسيب، آسيب!
اي برادر، سخن نادان خاري است درشت
 
ور كسي بر سخن ديو بشيبد تو مشيب
زرق دنيا را گر من بخريدم تو مخر
 
دسته ها :
كارها كردند بس نغز و عجب چون بلعجب
بر من بيچاره گشت سال و ماه و روز و شب
 
موي من مانند روز و روي تو مانند شب
گشت بر من روز و شب چندانكه گشت از گشت او
 
فتنه سازد خويشتن را چون به دست آرد عزب
اي پسر گيتي زني رعناسب بس غرچه فريب
 
او همي بر تو بخندد روز و شب در زير لب
تو ز شادي خندخند و نيستي آگاه ازان
 
چون كني بر خيره او را كز تو بگريزد طلب؟
چون خوري اندوه گيتي كو فرو خواهدت خورد؟
 
كو همي كوشد هميشه كز تو بربايد سلب؟
چون طمع داري سلب بيهوده زان خونخواه دزد
 
چند جوئي در سراي رنج و تيمار و تعب؟
اي طلبگار طرب‌ها، مر طرب را غمروار
 
ور نه‌اي مجنون چرا مي‌پاي كوبي در سرب؟
در هزيمت چون زني بوق ار بجايستت خرد؟
 
ياد چون آيد سرود آن را كه تن داردش تب؟
شاد كي باشد در اين زندان تاري هوشمند
 
گرچه زندان را به دستان‌ها كني بستان لقب
كي شود زندان تاري مر تورا بستان خوش؟
 
تا به شاخ علم و حكمت پر طرب يابي رطب
علم حكمت را طلب كن گر طرب جوئي همي
 
آن بحق ديوانگي باشد مخوان آن را طرب
آنكه گويد هياهوي و پاي كوبد هر زمان
 
عالم‌السري تو فرياد از تو خواهم، آي رب
من به يمگان در به زندانم از اين ديوانگان
 
از كه جويم جز كه از فضلت رهايش را سبب؟
اندر اين زندان سنگين چون بماندم بي‌زوار
 
هم زبان و هم نشين و هم زمين و هم نسب
جمله گشته ستند بيزار و نفور از صحبتم
 
جاهل از تقصير خويش و عالم از بيم شغب
كس نخواند نامه‌ي من كس نگويد نام من
 
در مبارك ذكر خود گفته‌است نام بولهب!؟
چون كنند از نام من پرهيز اينها چون خداي
 
پاكتر زان كز دم آتش برون آيد ذهب
من برون آيم به برهان‌ها ز مذهب‌هاي بد
 
بر سرم فضل من آورد اين همه شور و جلب
عامه بر من تهمت ديني ز فضل من برند
 
مر مرا هم شعر و هم علم حساب و هم ادب
ور تو را از من بدين دعوي گوا بايد گواست
 
واندكي چر بو پديد آيد به ساعت بر قصب
سختيان را گرچه يك من پي دهي شوره دهد
 
پيش محراب اندرم با ترس و با بيم و هرب
مي‌فروش اندر خرابات ايمن است امروز و من
 
رنج و بيم و سختي اندر دين ببينم يك ندب
عز و ناز و ايمني‌ي دنيا بسي ديدم، كنون
 
ريگ آموي است بيم و ايمني رود فرب
ايمني و بيم دنيا همبر يك ديگرند
 
چون نيارد بر درخت از بن چه باشد جز حطب؟
چون نخواهد ماند راحت آن چه باشد جز كه رنج؟
 
سوي دانا نه نسب نه جاه و قدر و نه حسب
گز ندارد حرمتم جاهل مرا كمتر نشد
 
گرچه گاو و خر نداند حرمت ماه رجب
نزد مردم مر رجب را آب و قدر و حرمت است
 
چون به فضل مصطفي شد مفتخر دشت عرب
نامدار و مفتخر شد بقعت يمگان به من
 
گرچه از سر گين برون آيد همي تاك عنب
عيب نايد بر عنب چون بود پاك و خوب و خوش
 
فعل نفس رستني پيداست او در بيخ و حب
من به يمگان در نهانم، علم من پيدا، چنانك
 
خاك پاي خاطر من چيست؟ اشعار و خطب
مونس جان و دل من چيست؟ تسبيح و قران
 
اين سه چيز است اي برادر كار عقل مكتسب
راست گويم، علم ورزم، طاعت يزدان كنم
 
راستي قيمت پديد آرد خشب را بر خشب
مايه و تخم همه خيرات يكسر راستي است
 
مردم بي علم و طاعت گاو باشد بي ذنب
مردم از گاو، اي پسر، پيدا به علم و طاعت است
 
گوش چون داري به گفت بوقماش و بوقنب؟
طاعت و احسان و علم و راستي را برگزين
 
يك رمه بيگانگان را تات نفزايد عطب
از پس پيغمبر و حيدر بدين در ره مده
 
چيست حاصل خير، بنگر، ناصبي را جز نصب
زانكه هفتاد و دو دارد ناصبي در دين امام
 
بنگر آنك زنش را در گردن افگنده كنب
بولهب با زن به پيشت مي‌رود اي ناصبي
 
نيست روئي مر مرا از تو وز ايشان جز هرب
گر نمي‌بيني تو ايشان را ز بس مستي همي
 
تا نماني عمرهاي بي‌كران اندر كرب
پند گير از شعر حجت وز پس ايشان مرو
 
دسته ها :
X