معرفی وبلاگ
سلام ،‌ خوش آمديد . در اين وبلاگ موضوعات زير مطرح مي شوند : اطلاعات ايران شناسي (معرفي شهرهاي ايران به تفكيك هر استان) - تاريخ ايران - ادبيات ايران زمين - جغرافياي ايران - گالري تصاوير و ... منابع وبلاگ => نرم افزار مرز پر گهر - سايت هاي : نماي ايران ، كتاب اول ، ساجد ، سازمان ميراث فرهنگي استان اصفهان ، پارست ، مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران ، گنجور دات نت
لينك دوستان
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1482689
تعداد نوشته ها : 1100
تعداد نظرات : 27
Rss
طراح قالب

موسسه تبيان - ايران شناسي

Translate
لينك دوستان تبياني
پيج رنك
كي بود ممكن كه باشد خويشتن‌داري مرا
تا بود در عشق آن دلبر گرفتاري مرا
 
چون ز من بربود آن دلبر به طراري مرا
سود كي دارد به طراري نمودن زاهدي
 
مي گران دادست كارد آن سبكساري مرا
ساقي عشق بتم در جام اميد وصال
 
مي‌ببايد بردن او مستي به هشياري مرا
زان بتر كز عشق هستم مست با خصمان او
 
كرد بايد پيش خلق انكار و بيزاري مرا
زارم اندر كار او وز كار او هر ساعتي
 
برد بايد علت لنگي و رهواري مرا
اين شگفتي بين و اين مشكل كه اندر عاشقي
 
دسته ها :
پارسا شو تا شوي بر هر مرادي پادشا
پادشا بر كام‌هاي دل كه باشد؟ پارسا
 
كارزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا
پارسا شو تا بباشي پادشا بر آرزو
 
جان و دل بايدت داد اين پادشا را باژ و سا
پادشا گشت آرزو بر تو ز بي‌باكي تو
 
تو رها كن ديو را تا زو بباشي خود رها
آز ديو توست چندين چون رها جوئي ز ديو؟
 
ديو را نادان نبيند من نمودم مر تو را
ديو را پيغمبران ديدند و راندندش ز پيش
 
چو نهي، چون خود كني عصيان، بهانه بر قضا؟
خويشتن را چون فريبي؟ چون نپرهيزي ز بد؟
 
ور يكي نيكي كني زان مر تورا بايد ثنا؟
چونكه گر تو بد كني زان ديو را باشد گناه
 
از خرد بر خويشتن لعنت چرا داري روا؟
چون نينديشي كه مي‌بر خويشتن لعنت كني؟
 
جز به لفظ تو نگيرد نيز مر كس را جفا
جز به دست تو نگيرد ملك كس ديو، اي شگفت
 
ور نباشي تو نباشد ديو چيزي سوي ما
دست و قولت دست و قول ديو باشد زين قياس
 
كز طمع هرگز نيايد جز همه درد و بلا
چند گردي گرد اين و آن به طمع جاه و مال
 
بي گمان روزي فرو كوبد سر موش آسيا
گرچه موش از آسيا بسيار يابد فايده
 
ننگري كاين روز و شب جويد همي از تو چرا؟
اي چراي گور، گرد دشت روز و شب چرا
 
اين چرا جستن ز يكديگر چرا بايد، چرا؟
چون چرا جوئي از انك از تو چرا جويد همي؟
 
باز بي‌دانش گيا را خاك و آب آمد غذا
مر ستوران را غذا اندر گيا بينم همي
 
نيست باقي بر حقيقت نه ستور و نه گيا
چون بقاي هر دو را علت نيامد جز غذا
 
مردگان چونند يارب زندگي را كيميا!؟
خاك و آب مرده آمد كيمياي زندگي
 
خاك را خورشيد صورت گشتن اين رنگين ردا؟
چند پوشاند زگاه صبح تا هنگام شام
 
گرچه نور آمد به سوي عام نامش يا ضيا
اين رداي خاك و آب آمد سوي مرد خرد
 
اين همه بوي و مزه‌ي بسيار با خاك آشنا
اي برادر، جز به زير اين ردا اندر نشد
 
داس اين كشت، اي برادر، همچنين باشد سزا
كشت زار ايزد است اين خلق و داس اوست مرگ
 
هر كه كارد بدرود، پس چون كني چندين مرا؟
اوت كشت و اوت خواهد هم درودن بي‌گمان
 
كاين جهان را كرد ماننده به كرد گندنا
كردمت پيدا كه بس خوب است تا قول آن حكيم
 
وين نباشد جز خطا، وز مست نايد جز خطا
مست گشتي، زان خطا داني صوابي را همي
 
خويشتن را سغبه گشتي تكيه كردي بر هوا
بر مراد خويشتن گوئي همي در دين سخن
 
در دبستان است امت ز ابتدا تا انتها
دين دبستان است و امت كودكان نزد رسول
 
جز كه خواري چيز نايد ز اوستاد و جز قفا
گر سرودي بر مراد خود بگويد كودكي
 
آن دبيرستان كلي را جز اين جزوي گوا
حجتي بپذير و برهاني ز من زيرا كه نيست
 
يا شهادت را چرا بنياد كرده‌ستند لا؟
مادر فرقان چو داني تو كه هفت آيت چراست؟
 
از چه معني چون دو زن كرده‌است مردي را بها؟
بر قياس خويش داني هيچ كايزد در كتاب
 
هر دو را كشتن چو يكديگر چرا آمد جزا؟
ور زني كردن چو كشتن نيست از روي قياس
 
زانكه مردم بود همچون تو رسول مصطفا
وز قياس تو رسول مصطفائي نيز تو
 
پر دارد نيز ماهي، چون نپرد در هوا؟
وز قياس تو چو با پرند پرنده همه
 
قيمتي باشد به علم تو چو ديبا بوريا!
وز قياست بوريا، گر همچو ديبا بافته است،
 
كردمي ظاهر ز عيبت گر مرا كردي كرا
بيش ازين، اي فتنه گشته بر قياس و راي خويش،
 
عامه گويد «نيستي آگه ز نرخ لوبيا»
نيستي آگه چه گويم مر تو را من؟ جز همانك
 
كاه بربائي همي از دين به سان كهربا
كهرباي دين شده ستي، دانه را رد كرده‌اي
 
درد عصيان را جز از طاعت نيابد كس دوا
مبتلاي درد عصباني به طاعت باز گرد
 
مرهمي بايد نهادن بر سرش نرم از وفا
گر تو را بايد كه مجروح جفا بهتر شود
 
كز هوا چيزي نژاد و هم نزايد جز عنا
راست گوي و راه جوي و از هوا پرهيز كن
 
چون نينديشي كه اين رفتن بر اين سان تا كجا؟
گر برانديشي بريده‌ستي رهي دور و دراز
 
مر غريبان را همي جامه به درد بي عصا
بي عصا رفتن نيابد چون همي بيني كه سگ
 
آن سگان مست گشته روز حرب كربلا
پاره كرده‌ستند جامه‌ي دين بر تو بر، لاجرم
 
روز محشر سوي آن ميمون و بي‌همتا نيا
آن سگان كز خون فرزندانش مي‌جويند جاه
 
تا نشوئي تن به آب دوستي‌ي اهل عبا
آن سگان كه‌ت جان نگردد بي‌عوار از عيبشان
 
نشنود گوشت ز رضوان جز سلام و مرحبا
چون به حب آل زهرا روي شستي روز حشر
 
كز عطاي پند برتر نيست در دنيا عطا
اي شده مدهوش و بيهش، پند حجت گوش دار
 
گاه با باد شمال و گاه با باد صبا
بر طريق راست رو، چون نال گردنده مباش
 
من ندارم از كسي در دل نه خوف و نه رجا
جز به خشنودي و خشم ايزد و پيغمبرش
 
تا قيامت مر سعادت را نبيند كس جزا
خوب ديبائي طرازيدم حكيمان را كزو
 
سوده كردي شرم و خجلت مر كسائي را كسا
گر به خواب اندر كسائي ديدي اين ديباي من
 
دسته ها :
از گفتن ناخوب نگه‌دار زبان را
خواهي كه نياري به سوي خويش زيان را
 
تا سود به يك سو نهي از بهر زيان را
گفتار زبان است وليكن نه مرا نيز
 
مر گاو و خر و اشتر و ديگر حيوان را
گفتار به عقل است، كه را عقل ندادند؟
 
عقلي كه پديد آرد برهان و بيان را
مردم كه سخن گويد زان است كه دارد
 
كه بچه‌ي عقل تو زيان دارد جان را
پس بچه‌ي عقل آمد گفتار و نزيبد
 
پيدا نتوان كرد مر اين جفت نهان را
جان و خرد از امر خدايند و نهانند
 
تاثير چنين باشد فرمان روان را
تن جفت نهان است و به فرمانت روان است
 
تا پروريش اي بخرد جان و روان را
فرمان روان جان و روان زي تو فرستاد
 
كردي به جهنم بدل از جهل جنان را
گر قابل فرماني دانا شوي ورني
 
معذور ندارند بدين خرد و كلان را
زنهار به توفيق بهانه نكني زانك
 
هر پنج عطا ز ايزد مر پير و جوان را
بشناس كه توفيق تو اين پنج حواس است
 
جوينده ز نايافتن خير امان را
سمع و بصر و ذوق و شم و حس كه بدو يافت
 
بوي از ره بيني چو مزه كام و زبان را
ديدن ز ره چشم و شنيدن ز ره گوش
 
نرمي ز درشتي چو زخز خار خلان را
پنجم ز ره دست پساوش كه بداني
 
محسوس مر اين را دان معقول جز آن را
محسوس بود هرچه در اين پنج حس آيد
 
تا باز شناسي هنر و عيب جهان را
اين پنج در علم ازان بر تو گشادند
 
تدوير زمين را و تداوير زمان را
اجسام ز اجرام و لطافت ز كافت
 
تا نير درو مشمر در وي حدثان را
اركان و مواليد بدو هستي دارند
 
از تري و خشكي و ضعيفي و توان را
اين را كه همي بيني از گرمي و سردي
 
مر ابر بهاري را مر باد خزان را
گرماي حزيران را مر سردي دي را
 
وين نيست عرض طالع علم سرطان را
وين از پي آن نيست كه تا نيست شود طبع
 
ياري گر او دان به حقيقت دبران را
قصد دبران نيست سوي نيستي او
 
اندازه‌ي هرچيز مكين را و مكان را
ترتيب عناصر نشناسي نشناسي
 
مر آب روان را و مر اين خاك گران را
مر آتش سوزان را مر باد سبك را
 
شايد كه بياموزي، اي خواجه، مر آن را
وز علم و عمل هرچه تو را مشكل گردد
 
دسته ها :
هيچ از خبر شدت به عيان پيدا؟
اي كرده قال و قيل تو را شيدا
 
كاينها خبر دهند همي زانها!
تا غره گشته‌اي به سخن‌هائي
 
تا بر شنوده هست گوا بينا
تا گوش و چشم يافته‌اي بنگر
 
آنگاه راست گوي بود گويا
چون دو گوا گذشت بر آن دعوي
 
معروف نيست قول تو زي ترسا
گر زي تو قول ترسا مجهول است
 
تو ليل قدر داري و او يلدا
او بر دوشنبه و تو بر آدينه
 
از نور و ظلمت و تبش و سرما
بر روز فضل روز به اعراض است
 
بهتر به چيست؟ خيره مكن صفرا
روز و شب تو از شب و روز او
 
وز ما فزون نبود رسول ما
موسي به قول عام چهل رش بود
 
اي مرد، نه مگر به قد و بالا
پس فضل فاضلان نه به اعراض است
 
مفزاي طول پيرهن و پهنا
بفزاي قامت خرد و حكمت
 
شايدت اگر جسد نبود بويا
بويات نفس بايد چون عنبر
 
نادانت با سپاه بود تنها
تنها يكي سپاه بود دانا
 
بهمان بن فلان ز فلان دانا
غره مشو بدانچه همي گويد
 
ورني هميت رنجه كند سودا
كز ديده بر شنوده گوا بايد
 
بي حد و منتهاست در و نعما
گويند عالمي است خوش و خرم
 
بر تختهاش تكيه‌گه حورا
صحراش باغ و زير نهفتش در
 
والا و خوب و پر نعم و آلا
آن است بي‌زوال سراي ما
 
تابنده همچو مشتري از جوزا
وين قول را گواست در اين عالم
 
بر روي مي نقاب كند ديبا
زيرا كه خاك تيره به فروردين
 
دري كه مشك بوي كند صحرا
وز چوب خشك در فرو بارد
 
خورشيد بي نوا شود و شيدا
وين چهره‌هاي خوب كه در نورش
 
در خاك و باد و آتش و آب اينها
داني كه نيست حاضر و نه حاصل
 
اين دل پذير و نادره معني‌ها
بي شكي از بهشت همي آيد
 
پس زنده و طري بود و زيبا
وانچ او ز دور مرده كند زنده
 
بل بر مجاز گفته شود كانجا
پس جاي چون بود، چو بود زنده؟
 
چندين گواهيت بدهند آنا
برگفته‌ي خداي ز كردارش
 
در امهات و زاتش و در آبا
بر قول ار به جمله گوا يابي
 
رازي خدائي است نهان ز اعداد
وانچ از قرانش نيست گوا عالم
 
كز خلق نيست هيچ كسش همتا
تاويلش از خزانه‌ي آن يابي
 
اميد مر تو را و مرا فردا
فردي كه نيست جز كه به جد او
 
برهان ز كل عالم، وز اجزا
چون و چرا ز حجت او يابد
 
بي‌عقل نيست چون و نه نيز ايرا
چون و چراي عقل پديد آيد
 
پرسيدنت ازين نبود يارا
اي بي‌خرد، چو خر زچرا هرگز
 
چون و چرا همي كندت رسوا
چون و چرا عدوي تست ايرا
 
تو بربطي به گفتن بي‌معنا
چون طوطيان شنوده همي گوئي
 
از خواجه امام گفت يكي برنا
ور بر رسم ز قولي، گوئي كاين
 
چيزيت معجزات مگر غوغا
پيغمبري وليك نمي‌بينم
 
گر خوانده‌اي در اول موسيقا
نظمي است هر نظام پذيري را
 
تا چيست انتهاش و چه بد مبدا؟
چون از نظام عالم ننديشي
 
خاك سياه مشك شود سارا
خوش بوي هست آنكه همي از وي
 
شيرين ازو شده‌است چنان خرما
وان چيز خوش بود به مزه كايدون
 
وز آتش آب از چه گرد گرما؟
وز مشك خاك بوي چرا گيرد؟
 
اين گنده پير شوي كش رعنا
دانش بجوي اگرت نبرد از راه
 
مشتاب بي‌دليل سوي دريا
وز بابهاي علم نكو بر رس
 
دسته ها :
نه اندر وحدتش كثرت، نه محدث زين همه تنها
خداوندي كه در وحدت قديم است از همه اشيا
 
كه نه مادت بد و صورت، نه بالا بود و نه پهنا
چه گوئي از چه او عالم پديد آورد از لولو
 
چنان چون بر عدد واحد، و يا بر كل خود اجزا
همي گوئي كه بر معلول خود علت بود سابق
 
چرا چون علت سابق توانا باشد و دانا؟
به معلولي چو يك حكم است و يك وصف آن دو عالم را
 
نياز و عجز اگر نبود ورا چه دي و چه فردا
هر آنچ امروز نتواند به فعل آوردن از قوت
 
پس از ناچيز محض آورد موجودات را پيدا
همي گوئي زماني بود از معلول تا علت
 
زمان و چيز ناموجود و ناموجود بي‌مبدا
زماني كز فلك زايد فلك نابوده چون باشد
 
پس آمد نفس وحدت را مضاد و مثل در آلا
اگر هيچيز را چيزي نهي قايم به ذات خود
 
مسلم شد كه بي‌معلول نبود علت اسما
و گر زين صورت هيچيز حرف و صوت مي‌خواهي
 
زمان حاصل مكان باطل حدث لازم قدم بر جا
تقدم هست يزدان را چو بر اعداد وحدان را
 
بجز ابداغ يك مبدع كلمح العين او ادنا
مكن هرگز بدو فعلي اضافت گر خرد داري
 
چنان كز كمترين قصدي به گاه فعل ذات ما
مگو فعلش بدان گونه كه ذاتش منفعل گردد
 
كه او عام است و ماهيات خاص اندر همه احيا
مجوي از وحدت محضش برون از ذات او چيزي
 
دو باشد بي‌خلاف آنگه نه فرد و واحد و يكتا
گر از هر بينشش بيرون كني وصفي برو مفزا
 
ز خاك و باد و آب و آتش و كاني و از دريا
اگر چه بي‌عدد اشيا همي بيني در اين عالم
 
از اينجا هم تواني شد برون چون زهره‌ي زهرا
چو هاروت ار توانستي كه اينجا آئي از گردون
 
كه جز يك چيز را يك چيز نبود علت انشا
ز گوهر دان نه از هستي فزوني اندر اين معني
 
نبات و گونه‌ي حيوان و آنگه جانور گويا
خرد دان اولين موجود، زان پس نفس و جسم آنگه
 
همي هريك به خود پيدا بدو معدوم ناپيدا
همي هريك به خود ممكن بدو موجود ناممكن
 
چو در صحراي آذرگون يكي خرگاه از مينا؟
چه گوئي چيست اين پرده بر اين سان بر هوا برده
 
و يا بهر چه گردان شد بدين سان گرد اين بالا؟
به خود جنبد همي، ور ني كسي مي‌داردش جنبان
 
و يا گرديدن از حالي به حالي دون يا والا
چو در تحديد جنبش را همي نقل مكان گوئي
 
مپوي اندر ره حكمت به تقليد از سر عميا
بيان كن حال و جايش را اگر داني، مرا، ورني
 
چه گوئي چيست از بيرون اين نه گنبد خضرا؟
چو نه گنبد همي گوئي به برهان و قياس، آخر
 
بدو در صورت جسمي بدين سان گشته اندروا
اگر بيرون خلا گوئي خطا باشد، كه نتواند
 
نهايت نبود و غايت به سان جوهر اعلا
وگر گوئي ملا باشد روا نبود كه جسمي را
 
ميان آتش و آب و هواي تندر و نكبا؟
چه مي‌دارد بدين گونه معلق گوي خاكي را
 
كه موقوف است چون نقطه ميان شكل نه سيما
گر اجزاي جهان جمله نهي مايل بر آن جزوي
 
به ساعت باز بگريزد به سوي مولد و منشا؟
چرا پس چون هوا او را به قهر از سوي آب آرد
 
بوند از غايت وحدت برادروار در يك جا
اگر ضدند اخشيجان را هر چار پيوسته
 
تفاوت از چه شان آمد ميان صورت و اسما؟
و گر گوئي كه در معني نيند اضداد يك ديگر
 
عنان برتاب از اين گردون وزين بازيچه‌ي غبرا
ز اول هستي خود را نكو بشناس و آنگاهي
 
بود ابليس با آدم كشيده تيغ در هيجا
تو اسرار الهي را كجا داني؟ كه تا در تو
 
ز شكل و رنگ گل بيند دو چشم مرد نابينا
تو از معني همان بيني كه در بستان جان پرور
 
دسته ها :
از بوي و مزه چون شكر و عنبر سارا
آن چيست يكي دختر دوشيزه‌ي زيبا
 
هر چند تو با كارد بوي آن تن تنها
زو بوسه بيابي اگر او را بزني كارد
 
مانند دو كاسه كه بود پر ترحلوا
چون كارد زديش آنگه پيش تو بيفتد
 
دسته ها :
X