كي بود ممكن كه باشد خويشتنداري مرا
تا بود در عشق آن دلبر گرفتاري مرا
چون ز من بربود آن دلبر به طراري مرا
سود كي دارد به طراري نمودن زاهدي
مي گران دادست كارد آن سبكساري مرا
ساقي عشق بتم در جام اميد وصال
ميببايد بردن او مستي به هشياري مرا
زان بتر كز عشق هستم مست با خصمان او
كرد بايد پيش خلق انكار و بيزاري مرا
زارم اندر كار او وز كار او هر ساعتي
برد بايد علت لنگي و رهواري مرا
اين شگفتي بين و اين مشكل كه اندر عاشقي