موسسه تبيان - ايران شناسي
دوش با من گفت پنهان كارداني تيزهوش
وز شما پنهان نشايد كرد سر مي فروش
گفت آسان گير بر خود كارها كز روي طبع
سخت ميگردد جهان بر مردمان سختكوش
وان گهم درداد جامي كز فروغش بر فلك
زهره در رقص آمد و بربط زنان ميگفت نوش
با دل خونين لب خندان بياور همچو جام
ني گرت زخمي رسد آيي چو چنگ اندر خروش
تا نگردي آشنا زين پرده رمزي نشنوي
گوش نامحرم نباشد جاي پيغام سروش
گوش كن پند اي پسر وز بهر دنيا غم مخور
گفتمت چون در حديثي گر تواني داشت هوش
در حريم عشق نتوان زد دم از گفت و شنيد
زان كه آنجا جمله اعضا چشم بايد بود و گوش
بر بساط نكته دانان خودفروشي شرط نيست
يا سخن دانسته گو اي مرد عاقل يا خموش
ساقيا مي ده كه رنديهاي حافظ فهم كرد
آصف صاحب قران جرم بخش عيب پوش
هاتفي از گوشه ميخانه دوش
گفت ببخشند گنه مي بنوش
لطف الهي بكند كار خويش
مژده رحمت برساند سروش
اين خرد خام به ميخانه بر
تا مي لعل آوردش خون به جوش
گر چه وصالش نه به كوشش دهند
هر قدر اي دل كه تواني بكوش
لطف خدا بيشتر از جرم ماست
نكته سربسته چه داني خموش
گوش من و حلقه گيسوي يار
روي من و خاك در مي فروش
رندي حافظ نه گناهيست صعب
با كرم پادشه عيب پوش
داور دين شاه شجاع آن كه كرد
روح قدس حلقه امرش به گوش
اي ملك العرش مرادش بده
و از خطر چشم بدش دار گوش
در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش
حافظ قرابه كش شد و مفتي پياله نوش
صوفي ز كنج صومعه با پاي خم نشست
تا ديد محتسب كه سبو ميكشد به دوش
احوال شيخ و قاضي و شرب اليهودشان
كردم سؤال صبحدم از پير مي فروش
گفتا نه گفتنيست سخن گر چه محرمي
دركش زبان و پرده نگه دار و مي بنوش
ساقي بهار ميرسد و وجه مينماند
فكري بكن كه خون دل آمد ز غم به جوش
عشق است و مفلسي و جواني و نوبهار
عذرم پذير و جرم به ذيل كرم بپوش
تا چند همچو شمع زبان آوري كني
پروانه مراد رسيد اي محب خموش
اي پادشاه صورت و معني كه مثل تو
ناديده هيچ ديده و نشنيده هيچ گوش
چندان بمان كه خرقه ازرق كند قبول
بخت جوانت از فلك پير ژنده پوش
ببرد از من قرار و طاقت و هوش
بت سنگين دل سيمين بناگوش
نگاري چابكي شنگي كلهدار
ظريفي مه وشي تركي قباپوش
ز تاب آتش سوداي عشقش
به سان ديگ دايم ميزنم جوش
چو پيراهن شوم آسوده خاطر
گرش همچون قبا گيرم در آغوش
اگر پوسيده گردد استخوانم
نگردد مهرت از جانم فراموش
دل و دينم دل و دينم ببردهست
بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش
دواي تو دواي توست حافظ
لب نوشش لب نوشش لب نوش
سحر ز هاتف غيبم رسيد مژده به گوش
كه دور شاه شجاع است مي دلير بنوش
شد آن كه اهل نظر بر كناره ميرفتند
هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش
به صوت چنگ بگوييم آن حكايتها
كه از نهفتن آن ديگ سينه ميزد جوش
شراب خانگي ترس محتسب خورده
به روي يار بنوشيم و بانگ نوشانوش
ز كوي ميكده دوشش به دوش ميبردند
امام شهر كه سجاده ميكشيد به دوش
دلا دلالت خيرت كنم به راه نجات
مكن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
محل نور تجليست راي انور شاه
چو قرب او طلبي در صفاي نيت كوش
بجز ثناي جلالش مساز ورد ضمير
كه هست گوش دلش محرم پيام سروش
رموز مصلحت ملك خسروان دانند
گداي گوشه نشيني تو حافظا مخروش
يا رب اين نوگل خندان كه سپردي به منش
ميسپارم به تو از چشم حسود چمنش
گر چه از كوي وفا گشت به صد مرحله دور
دور باد آفت دور فلك از جان و تنش
گر به سرمنزل سلمي رسي اي باد صبا
چشم دارم كه سلامي برساني ز منش
به ادب نافه گشايي كن از آن زلف سياه
جاي دلهاي عزيز است به هم برمزنش
گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد
محترم دار در آن طره عنبرشكنش
در مقامي كه به ياد لب او مي نوشند
سفله آن مست كه باشد خبر از خويشتنش
عرض و مال از در ميخانه نشايد اندوخت
هر كه اين آب خورد رخت به دريا فكنش
هر كه ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال
سر ما و قدمش يا لب ما و دهنش
شعر حافظ همه بيت الغزل معرفت است
آفرين بر نفس دلكش و لطف سخنش