موسسه تبيان - ايران شناسي
يا رب اين نوگل خندان كه سپردي به منش
ميسپارم به تو از چشم حسود چمنش
گر چه از كوي وفا گشت به صد مرحله دور
دور باد آفت دور فلك از جان و تنش
گر به سرمنزل سلمي رسي اي باد صبا
چشم دارم كه سلامي برساني ز منش
به ادب نافه گشايي كن از آن زلف سياه
جاي دلهاي عزيز است به هم برمزنش
گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد
محترم دار در آن طره عنبرشكنش
در مقامي كه به ياد لب او مي نوشند
سفله آن مست كه باشد خبر از خويشتنش
عرض و مال از در ميخانه نشايد اندوخت
هر كه اين آب خورد رخت به دريا فكنش
هر كه ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال
سر ما و قدمش يا لب ما و دهنش
شعر حافظ همه بيت الغزل معرفت است
آفرين بر نفس دلكش و لطف سخنش
خوشا شيراز و وضع بيمثالش
خداوندا نگه دار از زوالش
ز ركن آباد ما صد لوحش الله
كه عمر خضر ميبخشد زلالش
ميان جعفرآباد و مصلا
عبيرآميز ميآيد شمالش
به شيراز آي و فيض روح قدسي
بجوي از مردم صاحب كمالش
كه نام قند مصري برد آن جا
كه شيرينان ندادند انفعالش
صبا زان لولي شنگول سرمست
چه داري آگهي چون است حالش
گر آن شيرين پسر خونم بريزد
دلا چون شير مادر كن حلالش
مكن از خواب بيدارم خدا را
كه دارم خلوتي خوش با خيالش
چرا حافظ چو ميترسيدي از هجر
نكردي شكر ايام وصالش
چو برشكست صبا زلف عنبرافشانش
به هر شكسته كه پيوست تازه شد جانش
كجاست همنفسي تا به شرح عرضه دهم
كه دل چه ميكشد از روزگار هجرانش
زمانه از ورق گل مثال روي تو بست
ولي ز شرم تو در غنچه كرد پنهانش
تو خفتهاي و نشد عشق را كرانه پديد
تبارك الله از اين ره كه نيست پايانش
جمال كعبه مگر عذر ره روان خواهد
كه جان زنده دلان سوخت در بيابانش
بدين شكسته بيت الحزن كه ميآرد
نشان يوسف دل از چه زنخدانش
بگيرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم
كه سوخت حافظ بيدل ز مكر و دستانش
باغبان گر پنج روزي صحبت گل بايدش
بر جفاي خار هجران صبر بلبل بايدش
اي دل اندربند زلفش از پريشاني منال
مرغ زيرك چون به دام افتد تحمل بايدش
رند عالم سوز را با مصلحت بيني چه كار
كار ملك است آن كه تدبير و تامل بايدش
تكيه بر تقوا و دانش در طريقت كافريست
راهرو گر صد هنر دارد توكل بايدش
با چنين زلف و رخش بادا نظربازي حرام
هر كه روي ياسمين و جعد سنبل بايدش
نازها زان نرگس مستانهاش بايد كشيد
اين دل شوريده تا آن جعد و كاكل بايدش
ساقيا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بايدش
كيست حافظ تا ننوشد باده بي آواز رود
عاشق مسكين چرا چندين تجمل بايدش
فكر بلبل همه آن است كه گل شد يارش
گل در انديشه كه چون عشوه كند در كارش
دلربايي همه آن نيست كه عاشق بكشند
خواجه آن است كه باشد غم خدمتگارش
جاي آن است كه خون موج زند در دل لعل
زين تغابن كه خزف ميشكند بازارش
بلبل از فيض گل آموخت سخن ور نه نبود
اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش
اي كه در كوچه معشوقه ما ميگذري
بر حذر باش كه سر ميشكند ديوارش
آن سفركرده كه صد قافله دل همره اوست
هر كجا هست خدايا به سلامت دارش
صحبت عافيتت گر چه خوش افتاد اي دل
جانب عشق عزيز است فرومگذارش
صوفي سرخوش از اين دست كه كج كرد كلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ كه به ديدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش
شراب تلخ ميخواهم كه مردافكن بود زورش
كه تا يك دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش
سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسايش
مذاق حرص و آز اي دل بشو از تلخ و از شورش
بياور مي كه نتوان شد ز مكر آسمان ايمن
به لعب زهره چنگي و مريخ سلحشورش
كمند صيد بهرامي بيفكن جام جم بردار
كه من پيمودم اين صحرا نه بهرام است و نه گورش
بيا تا در مي صافيت راز دهر بنمايم
به شرط آن كه ننمايي به كج طبعان دل كورش
نظر كردن به درويشان منافي بزرگي نيست
سليمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
كمان ابروي جانان نميپيچد سر از حافظ
وليكن خنده ميآيد بدين بازوي بي زورش